ساعت ٥/١١ صبح بود قدمهای کوچولوت رو بدنیای ما گذاشتی. بیهوش نبودم اما هوشیار هم نبودم.بین خواب وبیداری بود ... فرشته ها دورم رو گرفتن صدای بالشون رو میشنیدم. رو زمین نبودم بین زمین و آسمون داشتم با خدا نجوا میکردم. نمیخواستم برگردم دوست داشتم پیش خدا بمونم اما یهو زمان ایستاد دنیا ساکت شد صدای یه گریه نحیف تو دل هستی پیچید. یه چیزایی تو ذهنم یادآوری شد... من باردار بودم ... من منتظر اتفاق بزرگ مادر شدن بودم ... از خدا خواستم برگردم زمین .. وچشمانم رو باز کردم ازدکتر عزیزی نژاد پرسیدم بدنیا اوووووومد؟گفت "آره مامان جان دخترت بدنیا اومد" ...